The title of your home page You could put your verification ID in a comment Or, in its own meta tag Or, as one of your keywords

ماهنامه دیدبان

ماهنامه سیاسی ، فرهنگی ، صنفی دیده بان دانشگاه پیام نور بروجن

ماهنامه دیدبان

ماهنامه سیاسی ، فرهنگی ، صنفی دیده بان دانشگاه پیام نور بروجن

ماهنامه دیدبان

ماهنامه سیاسی،فرهنگی،صنفی دیده بان
-------------------------------------------------
دیده بان به رشد علمی و زیبا شدن قلم شما می اندیشد ، زیبا نویسی را زیبنده شما می داند ، یک رو بودن حتی درنوشتن را لازم میداند ، بیان دیدگاه نویسندگانش را نشانگر هم نظری با آنان نمی داند اما معتقد است زیبایی اندیشه و سرایت آن به نوشتن ، همه را خوشحال می کند . منتظر صدا ، قدم و قلم شما درایمیل ، وبلاگ و سامانه پیامکی هستیم .

آخرین نظرات

اینجا گریه های عاشقی از جنس دیگری است

| سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

سفرنامه مشهد

بارها زائر آقا شده بودم اما با پای دل! این اولین باری بود که با پاهایم به زیارت میرفتم,وارد مشهد شده بودیم، ذوق و شوق دیدن گنبد و گلدسته ها همه را نیم خیز کرده بود.خوشحال بودم اما دل اشوب!حس عجیبی بود,مانده بودم بین خنده و گریه. می خواستم بایستم اما پاهایم یاری ام نمی کردند. آرام آرام خودم را به وسط اتوبوس رساندم، به اولین پله تکیه دادم و زل زدم به روبرو تا برای اولین بار گنبد را با چشم سر ببینم.همه صلوات خاصه را زمزمه می کردند و من مات مات! فقط لب هایم بهم می خورد و از دلهره همه جا گنبد و گلدسته می دیدم اما نزدیکتر که می شدیم سراب بود، سراب!

اینجا اولین باری بود که دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم اما نمی توانستم. آرام در خودم شکستم و اشک هایم جاری شد. نمی دانم چه مدت روی پا ایستاده بودم که الهه دستم را گرفت و گفت:"بیا اینم گنبد و گلدسته، التماس دعا، بار اولته" سرم درد می کرد، به خاطر تکانهای اتوبوس و حال زار دلم نمی توانستم درست گنبد و گلدسته ها را ببینم، اشک هایم را پاک کردم و جلوتر رفتم خیلی به حرم نزدیک بودیم با ناباوری گفتم: "الهه مطمئنی؟!" گفت:"اره دیگه،  کدوم مسجدی همچین گنبد و گلدسته ای داره؟!"

فکر می کردم به محض اینکه چشمم به حرم بیافتد ارام می شوم اما نه! اشتباه می کردم.اینجا درست اوج عشق بازی آقا با دل زائر است.اینجا عطش ات برای رسیدن به حرم و به جا آوردن دو رکعت نماز شکر در جوار امام رئوف صد چندان می شود.حاضری پشت پا بزنی به دنیا و تعلقاتش,بگذاری و بگذری...دلم که همچون کبوتری قفس سینه ام  را می کوبید با نگاهم به گنبد آزاد شد و پرواز کنان روی آن نشسست، با اشک چشم سلام دادم و به رسم سفرهای گروهی، قبل از رفتن به حرم راهی محل اسکان شدیم.

بعد از یکی دو ساعت همه با لباسهایی معطر و آراسته آماده ی رفتن به حرم بودیم.به راه افتادیم، در طول مسیر آرام و سر به زیر قدم برمی داشتم اینجا بود که فهمیدم بی دل شدن هم چیز خوبی است! کم کم به بست شیخ طوسی نزدیک می شدیم، از اینجا فقط گنبد و یک گلدسته دیده می شد. نزدیک در ورودی ایستادیم، اذن ورود خواندیم و وارد شدیم.فاصله مان تا حرم خیلی کم بود، رو به حرم ایستادیم و از روی ارادت سر تعظیم فرود آوردیم.

به نسبت بهمن ماه هوا فوق العاده مطبوع و دلچسب بود، خورشید آرام آرام به سمت مغرب در حرکت بود و نسیم ملایمی می وزید، دل توی دلم نبود، آنقدر هول شده بودم که صلوات خاصه را فراموش کرده بودم ,انگار تا به حال آن را نخوانده بودم! هر چقدر به ذهنم فشار می آوردم فایده نداشت که نداشت! چشمانم روی گنبد این سو و آن سو می رفتند، به ناچار شروع کردم به صلوات فرستادن که هدی گفت:"پشت سرم بیایین"دستپاچه به راه افتادم به پیشنهاد هدی از رواق دارالحجه وارد حرم شدیم.تعبیه ی پله برقی برای ورود به دارالحجه فکر خوبی بود چرا که چون منی یارای حرکت نداشت.

به ورودی خواهران رسیدیم، از چند پله بالا رفتیم و وارد رواق شدیم.وای خدای من چه عطری! نمی دانم تا به حال دارالحجه رفته ای یا نه؟! مأمنی امن که با آینه کاری های زیبایش گویی نور بر سرت می پاشد، عطری خوشبو و نسیمی ملایم صورتت را نوازش می کند،احساس می کنی آقا خوش آمدت می گوید. بی اختیار چشمانت را می بندی و نفس می کشی-عمیق-.

این رواق آنقدر زیبا و آرامش بخش است که دوست داری فقط در آن قدم بزنی... بعد از به جا آوردن نماز شکر هدی گفت:"بیا دیگه وقتشه که ضریح رو از نزدیک زیارت کنی، چشماتو ببند و دستتو بده به من" چشمانم را بستم و دست در دست هدی به راه افتادم، چند قدمی که رفتیم گفت: "خوبه حالا می تونی آروم چشماتو باز کنی" آرام چشمانم را گشودم، ضریح درست روبه رویم بود با گل های زیبایی که در چهار گوشه آن قرا داشت همراه با عطر خوشی که در فضا پخش بود و عطر گل صلوات.با صدایی لرزان گفتم: " آقا سلام..." این لحظه بود که دلم را پیدا کردم، درست مثل کودکی که در گهواره به آرامش دعوت می شود، آرام بود، آرام آرام.گوشه ی دیوار، رو به روی ضریح زانو زدم، نه حرفی، نه خواسته ای، هیچ...فقط اشک و اشک  و اشک...

اینجا گریه های عاشقی از جنس دیگری است

اینجا عیار عشق ز معیار بگذرد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی