داستان های خواندنی !
پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه میکرد. مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد جلو . گفت: "پسرجان! چرا گریه میکنی؟ نکند اسباببازی میخواهی. گریه ندارد خودم برایت میخرم."پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"مرد هاج و واج نگاه میکرد. گفت: " پس چرا گریه میکنی!؟" گفت:" مادرم داشت نان میپخت. دیدم هر کاری میکند چوبهای بزرگ آتش نمیگیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتششان زد. گذاشت کنار چوبهای بزرگ، آنها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزمهای ریز جهنم باشیم!"
محتاج نان شبش بود، هر چه میرفت به دربار عباسی و گردنش را کج میکرد جلوی آنها و کمک میخواست، فایده ای نداشت. حق داشتند. همگی مست بودند و غرق خوشگذرانی و مادیات. مشکلات مردم چه ربطی به آنها داشت!؟ناامید شده بود، نزدیک خانهی امام رسید. در خانهاش را کوبید. بدون این که چیزی بگوید کیسهی پولی به او داد.آن وقت بود که فهمید خلافت حق چه کسی است!
گفت:" اگر بگوییم ای کاش فقط به خاطر همین یک گناه کیفر شوم، خودش هم گناه است و آمرزیده نمیشود."
فکر کردم چهقدر باید در افکارمان دقیق باشیم. اما رو کرد به من و گفت: "ای اباهاشم! به آن چیزی که الان فکر میکردی عمل کن، چون شرک به خدا مثل مورچهی سیاهی است که در تاریکی شب روی سنگ سیاهی راه میرود."
نامهای نوشت برای دوستان خاصش. دربارهی غیبت پسرش. برای ابنبابویه نوشت:
" آن زمانی که همهجا را ظلم میگیرد، از خدا صبر بخواهید. برای فرجش دعا کنید. جدم رسول خدا هم گفته بهترین عبادت انتظار فرج است. وقتی میآید با خودش خوشی میآورد، بعد همهی مشکلات و ناراحتیها تمام میشود. پس منتظر باشید تا ظهور کند."
برگرفته از کتاب « آفتابِ نیمه شب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب