داستان های خواندنی !
| پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ
پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه میکرد. مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد جلو . گفت: "پسرجان! چرا گریه میکنی؟ نکند اسباببازی میخواهی. گریه ندارد خودم برایت میخرم."پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"مرد هاج و واج نگاه میکرد. گفت: " پس چرا گریه میکنی!؟" گفت:" مادرم داشت نان میپخت. دیدم هر کاری میکند چوبهای بزرگ آتش نمیگیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتششان زد. گذاشت کنار چوبهای بزرگ، آنها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزمهای ریز جهنم باشیم!"
- ۰ نظر
- ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۹